ملا
در نزدیکی ده ملا نصرالدین مکان مرتفعی بود که شبها
باد می آمد و فوق العاده سرد می شد.
دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی
استفاده کنی در آن تپه بمانی ما یه سور به تو می دهیم و گرنه تو باید
یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا قبول کرد. شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد .
صبح که آمد گفت : من برنده شدم و باید به من سور بدهید.
گفتند:ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی ؟
ملا گفت : نه فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود
شمعی در آنجا روشن است .
دوستان گفتند: همان آتش ترا گرم کرده است و بنابر این شرط را باختی و
باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل من بیایید.
دوستان یکی یکی آمدند اما نشانی از ناهار نبود.
گفتند: ملا انگار ناهاری در کار نیست .
ملا گفت : چرا ولی هنوز آماده نشده. دو سه ساعت دیگه هم گذشت
باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج رادرونش بریزم.
دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمی آید.
دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده و دو متر پایین تر یک شمع
کوچک زیر دیگ نهاده.
گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این
بزرگی را گرم کند.
ملا گفت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند ؟
شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
نکته:
با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید.
درباره این سایت